یادم باشد و یادت نرود که هر کدام از ما برای یکبار ایستادن هزاران بار افتاده ایم...حالا باید برای هزاران بار بایستیم که اگر یکبار افتادیم چرایی در کار نباشد...
  • قالب وبلاگ
  • خرید عینکهای آفتابی
  • لینک باکس
  • عاشقانه
  • ردیاب خودرو

  •  تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان از این من خراب و آدرس xian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 13
بازدید کل : 9028
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دیروز پینوکیو آدم شد...امروز آدم ها پینوکیو! من از سرنوشت مادربزرگ می ترسم، نکند شنل قرمزی گرگ شده باشد...

گفتاری از قلم

سلام خدمت همه ی عزیزایی که اگه وقت داشته باشن و گوشه ای احساس تنهایی کردن به این وبلاگ سر میزنن. نمی خوام خودی نشون بدم و بی اختیار جلو برم ولی دلم می خواد کسایی همراهیم کنن که این چیزا براشون ارزش شده باشه. پس همراهیم کنین ممنون.......تو این وبلاگ شعرا و داستانای خودمو میذارم و گاهی اوقات مطالب ارسالی اعضای وبلاگ... در خدمتیم. 

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
خستگی

امروز دلم خسته بود اینو براتون نوشتم، از دله بخونینش...

گاهی آنقدر خسته می شوی

که خستگی هم از تو خسته می شود

این دلیل خوبی برای گذشتن و رفتن و تمام کردن نیست

شاید تمام خواسته های آدم در یک دوستت دارم خلاصه شود حتی خستگی

من به نمایندگی از تمام خسته ها می گویم

پیر یا جوان فرقی نمی کند

فردا برای من تضمین نشده است

پس بگذار امروز را شاد زندگی کنم

و تمام دوستت دارم های نگفته ام را بگویم...

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
گفتمان سیاسی در شهر

 همیشه می گفت، پدرم را می گویم. می گفت که ازش دور باش باهاش رفیق نشو بهش دست نده که پشتتو به خاک می ماله. راست می گفت، سیاست خیلی کثیفتر از این حرفاست که به خاطر یه شعر آزادی گفتن بری زندان... بله سیاست پدر و مادر داره ولی شعور نداره درک نداره مغزش کوچیکه...اصلا سیاست مغز نداره...

 

به تکه تکه ی شهرم به لحظه لحظه ی درد

شکسته بال و پرش در کنار جویی، مرد

و فرش زیر دو پایش شبیه مرمر نیست

گدای خانه ی ما از شما که کمتر نیست

چه شهر خوب و عجیبی، تمیز و ساییده

گدای متر به مترش که با چه خوابیده

سلوک هرچه نگفتم تو باشی و مردم

دوباره طرد شدی تو، دوباره، با گندم

تو پادشاه دو شهری گدای درمانده

فراری از همه چیزی تو را که ترسانده

چه قصه قصه ی خوبی تو ساقی و من جام

سکوت، درد، تلافی، شکایت و سرسام

سلام درد قدیمی سلام چندین بار

بیا و غصه ی شهری تو از دلم بردار

تو شرم ساکت قرنی برای این دیوار

و من برای نبودن دوباره سردمدار

کدام حرف نگفته برای تو عالیست

خیال قرن صمیمی خیال پوشالیست

تو باید از همه کس باز پول برداری؟

گدای کوچه ی شهرم، چه حکمتی داری؟

چه شهر شهره ی مرگی که درد می زاید

دعافروش دوباره، دوباره می آید

تو از تبار کجایی، تبار ایرانی

گذشته جذبه ی ایران خودت که میدانی

سلام حرف نگفته شبیه کی باشم

که من به زخم قدیی نمک نمی پاشم

طلاق، شرم، دعایی، گدای این کوچه

دعا به دست، ترنم، خدای این کوچه

خراب، مست، هوایی، کمی خیالاتی

همین که بد شده بازم هوای این کوچه

سواد، درس، قلم، پاک کن، تراشیدن

شروع، پول ندارم برای این کوچه

فقط منم که برایم چنان مهمم نیست

گرفته، دست، گدا ابتدای این کوچه

خدا- که رمز خدایی فقط خدایی نیست-

خدا، عشق، و تو، مبتلای این کوچه

همین که کار برابت یکی دوتایی هست

نگو که کار نداری، بگو خدایی هست

مرا ببخش که منم خب... خیالی و شادم

ولی به هرچه تو گفتی، منم در افتادم

پیامکت به خدا را نمی شود فهمید

چقدر داد زدی تو ولی کسی نشنید

سرم که درد زیادی نداشت از قبلا

منم زدم که تو باشی تو هم بزن بشکن

 

 

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
رفتن تو

سلام دوستان عزیز...با یه شعر جدید اومدم/ تاریخ سرودن شعر 04/03/93 داغ و تازه.... ضمنا عذر می خوام من رفتم خدمت دیر میام سراغتون... بخشش... از خودتون

 

 

خستــــــــــــه ام از هــــــــــوای رفتن تــــــــو

خسته از کـــــــــــوچه های رفتن تــــــــــو

می خورم غصه مثل تـــــــــــــــــرسوهــــــــا

ترس ایـــــــــــــــــــــنکه به جــــــــای رفتن تو

رفتی و لحظــــــــــــــــه های من مـــــــردند

نرسیدم به پـــــــــــــــــــای رفتـــــــــــــــــــن تو

من نشستم و چشــــــــــــــــم در چشمتــــــــ

گریه کــــــــــــــــــردم برای رفتن تـــــــــــــــو

می زند آخــــــــــــــرش کمی بـــــــــه سرمـ

چه کنم با خـــــــــــــــــدای رفتــــــــــــــــــن تو

گیج و مبـــــــــــهم، خـــــــــــراب و دیــــــــــوانه

در جنــــــــــــــــــــون از صــــــــــــدای رفتن تو

از نگاهم ســـــــــــــــــکوت بــــــــــاقی ماند

- عشـــــــــــــــــــق- در لابه لای رفتن تـــــــــو

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
شبگردهای ناکجاآباد
 

اینجا هر خط مستقیمی می داند ساده به کجا می رسد

شاید هوای ناکجاآباد زوو کرده است قلبم

که شبگرد و نفس به نفس مستقیم می رود

حالا با چشم های خودم دارم می بینم

خط های کج قلبم دارند مستقیم می روند

مستقیم...ناکجاآباد

شب است و باید شبگرد شد...

و قلبم که دارد با زوووووووووووووووووووووووووووووووووووو...

نفس می کشد...

شاید هنوز ساده ام

و اتفاق که نفس های مرا به شماره گرفته است...

چه سخت است تمرین روزهای نفسگیر زندگی...

من این امتحان را دوست ندارم

م ن ...ن ف س... ز و و و و و و و و و و و و و و و و ..................

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
در جواب دوستان...

دلیل اینکه ادامه ی داستان رو  تو وب نذاشتم این بود که بعضی از دوستان داستان رو به اسم خودشون تو وبلاگشون

میذاشتن و این یعنی سرقت ادبی... در جواب دوستایی که پشت سر هم میگن این شعرا از خودته یا نه باید بگم

به جز مطالب ارسالی که به اسم بعضی از دوستان نوشته میشه  بقیش مال خودمه... با تشکر. سعید فارغونی

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
پیرمرد 24

جواب مسابقه از طرف کسی به اسم پیرمرد 24: گهی پشت بر زین گهی زین به پشت...

خب حالا نوبت شما مخاطباست که بهش از 1 تا 10 امتیاز بدین... ممنون

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
شبیه آینه هستی...

 

برای از تو سرودن حواس کافی نیست

سیاق لاله و نسرین و یاس کافی نیست

شبیه آینه هستی و خوب می دانم

که در برابر تو التماس کافی نیست

دوباره داس به دست علف هدفدارست

و در هوای تو انکار داس کافی نیست

اسیر پنجره هایم که –باز-، می دانم

که در حضور تماشا تماس کافی نیست

و من تمام خودم را دوباره بخشیدم

سلام حادثه ها را قیاس کافی نیست

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
این سمت ها...

این سمت ها هنوزم باد می آید

نفس بکش رفیق

نفس بکش

شاید تو بفهمی من چه می گویم

اینجا

مردم دارند برایت قیمت می گذارند

اگر دوباره آمدی

عطرت را عوض کن

نمی دانم...نمی دانم

...

این سمت ها هنوزم باد می آید.

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
سهمیه بندی احساس...

سال ها از من و قلبم گله مندی کردند

بال پرواز مرا دام کمندی کردند

من که مردم چه بگویم همه دنیا بد شد

وقتی احساس مرا سهمیه بندی کردند...

                                                                1/3/90 این شعر رو تو این تاریخ گفتم تو مشهد قابلی نداشت

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
به یادم بیار...

 

به یادم بیار باز هوا ابریه

به یادم بیار آسمون تو غمه

تو یادت باشه قصمون خاکیه

حریصم که اشکات برامن کمه

......................................

به یادم بیار آسمون سهممه

به یادم بیار این هوای منه

تو میری نمیدونم اینبار دلت

خدایی نکرده با من دشمنه

......................................

 

 

به یادم بیار که نخواستی منو

به یادم بیار غصه هامو کمی

تو میری ولی من هنوزم هنوز

خیال می کنم تا ابد پیشمی

......................................

به یادت می آرم غروب شبو

به یادت می آرم براتو کمم

تو خوشبختی اونجا کنارش گلم

خبرهای خوبی ازت می شنوم

......................................

 

 

به یادت می آرم تب حسمو

به یادم بیار آسمون تو لکه

نمیدونم از من هنوزم میگی

تو میری خدایا دلم تو شکه

.....................................

به یادم بیار این فروش منو

به یادم بیار قیمت قلبمو

به یادت می آرم فروختی منو

به یادت می آرم...که من میرمو

....................................

 

 

 

به یادم بیار آسمون سهممه

به یادم بیار این هوای منه

تو میری نمیدونم اینبار دلت

خدایی نکرده با من دشمنه

....................................

به یادم بیار مرگ احساسمو

که چشمای من عمری بارونیه

چه حس عجیبی نه نفرین نه خوش

همون حس تلخی که میدونیه

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
مسابقه ی دست به قلم ها

 

سلام بچه ها...

عکسی که بالا می بینین و خیلی هم جالب هست رو برام تفسیر کنین به بهترین تفسیر یه جایزه داده میشه...

الکی نمیگم و دروغی در کار نیست، میتونین مطالب خیلی جالبی راجع بش بنویسین...

پس بسم ا...

در ضمن باید بگم که تمام مطالب به اسم خودتون تو وب قرار می گیره و جایزه برا کسایی که مطالب بهتری از دید مخاطبا نوشتن ارسال میشه...

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
باران و آفتاب...

 

من...

جواب بارانم به سلام آفتاب

من...

راهروی کوچه با غم به روشنای تو

خودت را به من ببخش

خدای تنهای من

تنها خدای من...

خودت را به من ببخش

..............................................


:: برچسب‌ها: من, در, انتهای, باران, به , افتخار, خدا, خندیده ام, , , ,
نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
تو بی من می روی...

چرا گفتی تو رو تنها گذاشتم

یادت باشه تو من رو جا گذاشتی

نه از اون آسمونت سهم من شد

روی احساس من هم پا گذاشتی

...........................................

یادت باشه منو کشتی با دستات

منو له کردی و گفتی تمومه

یادت باشه که یادت من نیارم

چیزی که رفته حالا آبرومه

.........................................

کی مثل من تو رو می خواست بگو خب

حالا رفتی میگی تقصیر اونه

یادت می آرم اون تصویرها رو

که فرهاد تو بازم در جنونه

........................................

همین شعری که الان می نویسم

تمومش سهم دستاته، بدونی

تو بی من میری و من بی تو تنها

برای قلب من اما همونی

.........................................

تو گفتی آسمون رو دادی اما

کجاست اون آسمونت این زمینه

یادت باشه که قلبم محض کارت

تا آخر عاشقه، خونه نشینه

.........................................

حالا هی داد بزن که آسمونی

ولی من زیر پاتم مرد خاکی

هنوزم توی دستامه عزیزم

برای داشتنت از عشق ساکی

.........................................

نه نفرین می کنم، باید بدونی

که من دادم به تو ای آسمون رو

برو بازم بگو بخشیدمت من...

که من دوست دارم از عشقت جنون رو

..............................................................

باشه بازم بگو که تو خوبی...آره تو خوبی فقط تو

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
خداحافظ

با من تو بودی از نگاهم تا خداحافظ

حالا چه شد رفتی فقط تنها خداحافظ

من با سلوک عشق تو با زندگی بودم

اما تو کردی زندگی ها با خداحافظ

داری کنارم می زنی بی هیچ و بی معنی

شرمنده از من می شود حتی خداحافظ

سر می کنی زیر تمام آرزوهایم

با اشک می گویی تو خوب اما خداحافظ

دارم مسیر اشک ها را می نویسم من

ای ابرها، باران، خدا، دریا خداحافظ

می پوسم اینجا پشت این لاک خودم بودن

با من بمان خوبم، گلم آیا خداحافظ

من مست و شبگردم شبیه قبلترهایم

از من نترس اینجا، نگو بی جا خداحافظ

انگار می بینی نگاهم از تو دلگیر است

بازم هوایی می شوی بی ما خداحافظ

آخر نفهمیدم که دستت با چه کس خو کرد

دل با چه خوش با آن سلامت، یا خداحافظ

 

 

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
عشق یعنی...

عشق یعنی بی قراری بی کسی

عشق یعنی یک جهان دلواپسی

عشق یعنی شرم من پشت سرت

عشق یعنی کی بمیرم دربرت

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
من هم واکس می زنم

من جای دزدی کفش ها را می زنم برق

قلب خودم قلب شما را می زنم برق

شاید کمی پایین تر از احساس دنیا

سجاده های ناخدا را می زنم برق

در قلب خود نام خدا را می نویسم

دلگرم از عشقش خدا را می زنم برق

یا مثل کوهم، سخت، سنگین، با صلابت

یا مثل آهن، زنگ ها را می زنم برق

باید خودت را برتر از اشکم ببینی

وقتی که شب شرم و حیا را می زنم برق

من درد دنیا دیده ی این خاطراتم

با خط آبی این صفا را می زنم برق

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
سودای مرگ

مست مرگم خدا تلافی کن،اتفاقا تو می شوی خوابم

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

فکر اینکه کنارمی هرروز،فکر اینکه به یادمی هر بار

هی نگاهم به در که می آیی،باز دلشوره باز بی تابم

دلخورم از خدا نمی دانم،بعد عمری مرا نمی فهمد

مثل دیوار روبه رویم که،بشکند هی دوباره در قابم

فصل آخر غرور بیجابود،انتهایش همین که می میرم

حس سودای مرگ در پیش،جام و جرعه که می کند نابم

می پرد چشم و میزند رعدی،باد می آید و کمی باران

در هوای سکوت دلمرده،از غم دوریت نمی خوابم

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
کجایی

شب ها فانوس ها را به کجا می برم.

به همان جایی که تو به دیدارم آمدی

راستی هنوزم در همان کجایی

می خواهم یکبار دیگر به دیدنت بیایم

اینبار به کجا بیایم؟!

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)
تو و چشمانت

 

 

تویی که طرز عجیبی میان چشمانت

هبوط کرده که باشد طواف پیمانت

و درد حلقه ی عشقی درون انگشتت

تمام طعم خدا هم به زیر دندانت

بیا و باز خدا را ببخش و بازی کن

کمال نقش خودت را سلوک عرفانت

چه حس و حال عجیبی که زود می پاشد

خدا تمام خودش را به روی دامانت

بیا که باز کنم من تمام پنجره را

دوباره باد بگیرد صدای حنجره را

کمی به تب تو، کمی به شب مانده

نیامدی تو و من هم دوباره درمانده

هوای خانه ی من را بیا بهاری کن

اسیر شک و یقینم بیا و کاری کن

تب مرا تو بگیر و مرا هوایی کن

قسم به شادی عشقت بیا خدایی کن

سکوت قژقژ در را تو بشکن و رد شو

و در اتاق من تو به رفت و آمد شو

و من به رسم قدیمی نمی شوم ساکت

که حرف شوق توام از زبان پنهانت

خیال خام مرا هم ببخش و باور کن

که باز مست شود از لبان خندانت

بدون شرم و حیا از خدای تو گفتم

نمک نخورده شکستم چرا نمکدانت

چه ابرناز و عزیزی درون چشمت هست

و دل که کرده دوباره هوای بارانت

چه حس و حال عجیبی خودم نمی فهمم

دچار خلسه ی عشق و دچار یک وهمم

غروب شرق نگاهت دلم نمی خواند

چه شور و شوق غریبی خدا نمی داند

سکوت مرز دلم را به عشق بخشیدم

دوباره آمدی و من دوباره ترسیدم

تو آمدی که دوباره دلم هوایی شد

و اینکه قسمت من هم کمی جدایی شد

 

 

نویسنده : سعید محمدی( فارغونی)

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد